خسته ام...بیشتر از انچه فکرش را کنی!
از اوج تا زمین فاصله ای نیست...
منی که سقوط کرده ام بهتر میفهمم
دلم برای خودم تنگ شده...
برای بهترین بودن...برای پر از اعتماد به نفس بودن
برای وقت هایی که شب با آرامش سرم را روی بالش میگذاشتم
و صبح با خیال تخت و اعتماد به خودم از خواب بلند میشدم
برای وقت هایی که اگرچه مثل الان تنها بودم...
ولی خودم را داشتم...خدایم را داشتم...امیدم را داشتم
اما اکنون خودم را خدایم را امیدم را...
گم کرده ام....
کجا؟؟ نمیدانم.
شاید در لابلای ناشکری هایم...بی صبری هایم...کوتاهی هایم
ولی خدای مهربان من! ،
راستی انصاف نبود...پدرم را از من بگیری
و بعد از آن همه ی توانم برای تحمل را...
من خم شدم...ترک برداشتم شکستم
من چهارده ساله بودم!ّنیازمند...و پرغم
من که هیچ طعم شیرین روزگار رانچشیده بودم
چرا تلخی کامم را زیادتر کردی
چرا باعث شدی به اینجا برسم؟
که کس و ناکس مرا تحقیر و قضاوت کند
که روز به روز از خودم فاصله بگیرم
و به قعر برسم...
به هیچ...به صفر مطلق...
به جایی که کنون هستم
من از الان خودم متنفرم...
وقتی میبینم لیاقتم خیلی بیشتر از تحقیر است
خیلی بیشتر از بغض است....
خدای عزیز من...
سهم من فقط اشک بود و بغض؟؟
رنج بود و درد؟؟
من هیچ چیز نمیخواهم...
فقط خودم را به خودم برگردان...
پیش از آن که دیر شود...
بی تا