بی حسی!
امروز حسم حس بی حسی است!
پارادوکس عجیبی است...میدانم
تمام افکارم لمس شده اند...تمام بدنم همینطور
هوای شهر گرفته است...عجیب گرفته است
گویا آسمان با حس و حال من همدردی میکند...
تماشا میکنم بر دستان او...
دستان تنها کسی که برایم باقی مانده است
رد سوختگی هایش به من و افکارم دهن کجی میکند
سوختگی هایی که دلیلش من هستم
من بی ارزش...من سست
من دلیل متحمل شدن این درد بر او هستم...
اما چه از من برمی آید..
دلم میگیرد و تماشا میکنم بر زخمی که مسببش منم
ولی...طاقت نمی آورم...دلم ریش میشود
رویم را آن طرف میکنم...نگاهم را می دزدم
که نبینم این زخم بر دستان او قسمتی از زخمی که به قلبش زدم نیست
قلبم تیر میکشد...
فقط بگویم: تنها دارایی من در زندگی شرمنده ام
مرا ببخش...که روحت قلبت و دستت از داغ منه بی ارزش سوخته است
دلم مرگ میخواهد...ولی خیلی کارها را باید درست کنم
هنوز وقتش نرسیده...
به موقع خودش سراغ من می اید
بی آنکه حتی خطابش کنم...
باز هم میگویم...ای تنها دلیل زنده ماندنم مرا ببخش..
بی تا