از دیده که رفت...
میگویند از دل برود هرآنکه از دیده برفت.
پس چرا از دلم نمیروی...
چرا خاطرت تنهایم نمیگذارد..
کم غم ندارم تو هم شدی نور علی نور!
بدجنس نیستم.کم آورده ام...
سه سال است کم آورده ام...
دارم هجده ساله میشوم ولی به اندازه سالهای عمر یک بزرگسال
غم دارم...
پرم...دل شکسته ام...دست خودم نیست که همش در حال شکوه ام
بریده ام...
دلم برای همه چیز تنگ شده...برای همه کس
برای تو...که دستت از اینجا کوتاه است
برای خودم...برای خنده های طولانی
برای آن حس های شیرین کودکی
برای طعم گس بازیگوشی هایم
برای قدرتم! برای اعتماد به نفسم!
برای آن همه جسارت که برباد رفته
برای بودنت در خانه...آن گوشه ی اتاق کنار دفتری که همیشه نقش میزدی
افکار با صلابتت را نبودنت را فریاد میزند
و من محکومم به شنیدن این فریاد
گوشه گوشه ی خانه نبودنت را به رخم میکشد
گویا اتاق ها هم با من سر لج دارند...
تو بگو...مگر میشود چند سال پشت هم
انقد آدم بد بیاورد...
مگر میشود انقدر کم بیاورد!
مگر میشود؟
بی تا