دنیای پراحساس من

می نگارم هر آنچه را که بر این دل سنگینی میکند...

دنیای پراحساس من

می نگارم هر آنچه را که بر این دل سنگینی میکند...

۸ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

یک سری چیزها هست در زندگی

که خودت را هم بکشی....نمیتوانی عوضشان کنی!

مثل مرگ عزیزان...مثل گذشته ای که از آن نفرت داری و

مثل هزاران هزار چیز دیگر! 

امشب...اشک هایم نمی آیند

چون نمیخواهم...! نمیخواهم که بیایند!

اگر میخواستم تا الان صدها قطره امده بودند...

ولی انگار دلم راضی نیست..و خوشحالم!

امشب آمده ام که کنار بیایم...که فقط ننویسم

که فقط فکر نکنم...عمل کنم!

آمده ام بپذیرم خیلی چیزهای این چندسال عمر تلف شده ام را

میخواهم بپذیرم که پدرم رفته..برای همیشه

پیش خدا...امن ترین آغوش دنیا...

جایش خالی است ولی وجودش گرمایش نگاهش همیشه کنار من است

با دل و جان میپذیرم حقیقت رفتن او را 

و باور میکنم که من دیگر بچه نیستم

و باید بزرگتر شوم...باید گلیم خودم را از اب بیرون بکشم

و نباید با عدم پذیرشم خانواده ام را نگران کنم!

میخواهم که بپذیرم مادرم مریض است

و غم و نگران من بودن دارد او را از پا می اندازد

و من باز هم میگویم که باید بزرگتر شوم

بزرگتر ببینم و از کنار هرچیز ساده نگذرم...!

میخواهم این چند سال عمرم که فقط اشک بود

ناراحتی بود کوتاهی و غفلت و هزار نادانی بود

را با دل و جان بپذیرم

به عنوان یک تجربه! یک تجربه ی بزرگ

برای بزرگ شدن....برای قوی شدن

نسبت به هم سن و سالانم با تجربه ترم!

میخواهم خودم را دوست داشته باشم...

میخواهم دیگر برای شکوه نزد خدا نروم

میخواهم فقط از او تشکر کنم

که مرا تنها نگذاشت

و نگذاشت در این سالها از اینی که هستم بدتر شوم

میخواهم سپاسش بگویم که گذاشت پاک بمانم

پاک تر از هر دختر دیگر...

نگذاشت درد بی پدری و رنج هایم

مرا به گدایی محبت از دیگران بکشاند

خدای عزیزم ای مهربان ترین همه ی عالم

با قلبم از تو سپاسگزاری میکنم...

امشب با تو عهد می بندم....و با خودم

که همه چیز را بپذیرم 

و گذشته را تجربه ای بدانم

برای درست تصمیم گرفتن در حال

و ساختن فردایی پر از خوشبختی....

دیگر نمیگذارم سالی از عمرم به رنج بگذرد

به خود خوری...

نمیگذارم

من امشب خدایی شده ام!

حال و هوایم خدایی گشته است

خدایی فکر میکنم...خدایی تصمیم میگیرم

و خدایی گام برمیدارم...

خدا دیگر در همه ی لحظات زندگی مانند چشم هایم

همیشه با من همراه خواهد بود...

همیشه در قلبم و ذهنم او را پررنگ نگاه میدارم 

و دیگر هیچ وقت از اودلسرد نمیشوم

خدا جونم! میدونم که می بینیم

میدونم که هنوزم دوستم داری و نگاه نگرانتو به من دوختی

میدونم بهم امید داری...همیشه داشتی و داری

هوامو داشته باش...بذار دیگه درست بشم

بذار قوی شم محکم شم که هیچی نتونه منو از پا دربیاره

کمکم کن همه ی کارامو سامون بدم 

و به ارزوم برسم...کمکم کن براش تلاش کنم

دلسرد نشم و بیشتر بجنگم

کمکم کن...دیگه هیچ وقت از تو غافل نشم!

من امشب قول میدم که همه چیز رو درست کنم

و تمام پیش فرض های چند سال اخیر رو که خودم و بقیه نسبت بهم داشتن


رو پاک کنم و ی بیتای جدید و ی حانیه ی جدید بشم

همون آدمی که بابا همیشه میگف

بی تا آدم بزرگی میشه

خدا کمکم کن آدم بزرگی بشم 

اول خودمو نجات بدم....بعد قول میدم هرکاری که بتونم

برا بنده هات میکنم...

خدا جونمممم شکرت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۴ ، ۰۱:۱۸
bita naseri

امشب پرم...پرم از دلگیری

نه از کسی غیر از خودم....

شده ام مثل یک مرده ی متحرک....

از زندگی کردن فقط نفس کشیدنش را انجام میدهم!

گذشته را مرور میکنم تا به الان...

از خودم بدم می آید...

چه کردم با خودم؟

دلم میخواهد گریه کنم...خیلی سنگینم از غم

ولی اشک نمیجوشد نمی آید...

کاش می آمد و این دل را سبک میکرد...

کاش میشد برگردم به قبل

راه رفته را عوض کنم...

نگذارم به اینجا برسم

نگذارم به اینجا بکشم...

نگذارم....

بی تا

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۴ ، ۰۰:۵۴
bita naseri

امروز حسم حس بی حسی است!

پارادوکس عجیبی است...میدانم

تمام افکارم لمس شده اند...تمام بدنم همینطور

هوای شهر گرفته است...عجیب گرفته است

گویا آسمان با حس و حال من همدردی میکند...

تماشا میکنم بر دستان او...

دستان تنها کسی که برایم باقی مانده است

رد سوختگی هایش به من و افکارم دهن کجی میکند

سوختگی هایی که دلیلش من هستم

من بی ارزش...من سست

من دلیل متحمل شدن این درد بر او هستم...

اما چه از من برمی آید..

دلم میگیرد و تماشا میکنم بر زخمی که مسببش منم

ولی...طاقت نمی آورم...دلم ریش میشود

رویم را آن طرف میکنم...نگاهم را می دزدم

که نبینم این زخم بر دستان او  قسمتی از زخمی که به قلبش زدم نیست

قلبم تیر میکشد...

فقط بگویم: تنها دارایی من در زندگی شرمنده ام

مرا ببخش...که روحت قلبت و دستت از داغ منه بی ارزش سوخته است

دلم مرگ میخواهد...ولی خیلی کارها را باید درست کنم

هنوز وقتش نرسیده...

به موقع خودش سراغ من می اید

بی آنکه حتی خطابش کنم...

باز هم میگویم...ای تنها دلیل زنده ماندنم مرا ببخش..

بی تا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۴ ، ۱۵:۱۳
bita naseri

دلم که پر میشود...

دور و برم خالی میشود! 

تو خودت رسم آدم هایت را بهتر میدانی...

تا خوشی هستند اما به غم که برسد...

میدان را خالی میکنند...

باکی نیست...

چون هنوز هم میدانم که هیچ کس هم که نباشد

تو هستی...

همیشه...همه جا!

ممنونم خدای مهربونم

بی تا

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۴ ، ۱۵:۵۲
bita naseri

میگویند از دل برود هرآنکه از دیده برفت.

پس چرا از دلم نمیروی...

چرا خاطرت تنهایم نمیگذارد..

کم غم ندارم تو هم شدی نور علی نور!

بدجنس نیستم.کم آورده ام...

سه سال است کم آورده ام...

دارم هجده ساله میشوم ولی به اندازه سالهای عمر یک بزرگسال

غم دارم...

پرم...دل شکسته ام...دست خودم نیست که همش در حال شکوه ام

بریده ام...

دلم برای همه چیز تنگ شده...برای همه کس

برای تو...که دستت از اینجا کوتاه است

برای خودم...برای خنده های طولانی

برای آن حس های شیرین کودکی

برای طعم گس بازیگوشی هایم

برای قدرتم! برای اعتماد به نفسم!

برای آن همه جسارت که برباد رفته

برای بودنت در خانه...آن گوشه ی اتاق کنار دفتری که همیشه نقش میزدی 

افکار با صلابتت را نبودنت را فریاد میزند

و من محکومم به شنیدن این فریاد

گوشه گوشه ی خانه نبودنت را به رخم میکشد

گویا اتاق ها هم با من سر لج دارند...

تو بگو...مگر میشود چند سال پشت هم 

انقد آدم بد بیاورد...

مگر میشود انقدر کم بیاورد! 

مگر میشود؟ 

بی تا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۴ ، ۱۵:۴۸
bita naseri
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۴ ، ۰۱:۵۹
bita naseri
نگاه ها...
 خیلی حرف پشتشان دارند
نگاه ها ...
هم میتوانند خیلی موثر باشند
هم خیلی مخرب..!
میتوانند انسانی را ترغیب کنند به پیشرفت
هم انسانی را از درون نابود کنند...
نمیدانی نگاه ها چه ها که نمی کنند!
نگاه ها زبان دارند! 
از همان زبان هایی  که هم میتوانند با نرمی با تو صحبت کنند
هم میتوانند بر تو زخم بزنند!
نگاه ها انرژی دارند!
هم میتوانند تو را به عرش برسانند
هم به فرش!
نگاه ها خیلی مهم اند...بیش تر از آنچه که تصورش را کنی
نگاه ها و صاحب هایشان...
هرچه قدر هم کامل باشند...قاضی های خوبی نیستند!
دوست من! 
مراقب نگاهت باش...
بعضی ها طاقت نگاه تو را ندارند
که چه بی رحمانه به تماشایشان بنشینی
و بدون راه رفتن با کفش هایشان
درمورد راه رفتنشان اظهار نظر کنی!
بعضی ها در حسرت نگاهی تحسین آمیزند
تا دوباره برگردند به زندگی!...
اما تو نمیفهمی...و مثل قبل به آنها نگاه میکنی
و نمیدانی شاید که چقدر سخت است زیر ذره بین نگاه پرقضاوت مردم این شهر باشی
و هر روز و هرشب خم شوی...و بشکنی
و باز هم زمزمه های سرکوب کننده از اطرافیانت بشنوی
دوست من...
نگاهت را از من بگیر!
بگذار به حال خودم باشم...
بگذار با تکیه بر زانوهایم بلند شم...
اینگونه بی مهابا خیره به من نگاه نکن!
چشم هایت نگاهت طرز فکرت
قضاوت هایت...
آزارم میدهد!
بی تا
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۴ ، ۱۳:۲۴
bita naseri
آدمیزاد است دیگر...
گاهی ذهنش پر میکشد...!
گاهی خیالش پرواز میکند میرود به گذشته
به چندین سال قبل...
به کارهای نکرده
به حسرت هایی که همیشه و هرلحظه با پوست و استخوان حسش کرده..
و به غم ها...آه از این غم ها..
گاهی دلش پر میکشد برای مثل قبل بودن
برای بهترین بودن...
اما...وضع کنونی اش پشت پا میزند به تمام پیشینه ی خوبش
آدمیزاد است دیگر...
گاهی دلش تنگ میشود برای خودش! 
گاهی دلش میخواهد برگردد!.برگردد به چهار سال قبل
و نگذارد امروز به اینجایی که رسیده است برسد! 
آدمیزاد است دیگر...
گاهی با دلتنگی گاهی با غم گاهی با رنج
کارش به اینجا میکشد...
بی تا
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۴ ، ۱۳:۰۳
bita naseri